داستان کوتاه: گل
گل
حمید- چقدر حال می کنه گله رو بهش بدم. شاید ازم خوشش بیاد.
بهزاد- چی؟! با یه گل!
- تو که ندیدی... کلی واسه این گله بدبختی کشید. دیروز رفته بود بالای فنس که گله رو بچینه، دستشو دراز کرد اما نتونست. افتاد زمین. مانتوش گرفت به سیم خاردارا و پاره شد... همچین دور و برش رو نگاه می کرد. ترسیده بود که کسی ببینشه بهش بخنده.
- تو رو دید؟
- نه قایم شدم...اگه می دید اون وقت فکر می کرد وایستادم به افتادنش بخندم. دیگه ازم فرار می کرد.
- ایول... بلدی تور کنی.