نیستان فلسفه

نوشته های بنفشه افتخاری در فلسفه، ادبیات و تاریخ

نیستان فلسفه

نوشته های بنفشه افتخاری در فلسفه، ادبیات و تاریخ

نیستان فلسفه

نوشته های بنفشه افتخاری، در موضوعات مختلف فلسفی، تاریخی و ادبی، و البته دیدگاه های شخصی در مسائل مختلف اجتماعی.
هر نوع برداشت از این وبلاگ به شرط ذکر منبع و یا لینک به مطلب مجاز است.

۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

روستای مادری؛ عراقیه

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۱۵ ب.ظ
باز دیوارهای بلند خانه را دیدم، آن بادی که بوی خاک را برایم می آورد، آن صدا که گذشته ای مبهم را در گوشم وزوز می کرد و من که قادر نیستم نه صدا را تحلیل کنم نه خود را چنان سر و سامان بدهم که دست بر این روزگار بکشم و خاکها را پاک کنم و دربیاورم قصه آقاجانم را... همه چشمانی که یه عمر به گندم و سیب زمینی نگاه کردند. رفت و ویران شد روستای مادری و مردمانش هم یا مرده اند و رهسپار شهر و آپارتمان نشینی...خیلی دور نبود بیست و اندی سال پپیش من تابستانها را به روستای عراقیه در فراهان می رفتم...روزهای پربار از لمس خاک، رقصیدن در باد،  گره زدن شاخه های مو، پنیرک جمع کردن، دنبال نخودک و شنگ و کنگر گشتن...آن موقع ها می رفتم بالای کندوله و در گندم شنا می کردم و مادربزرگم  داد می زد این گندم ها نان می شوند و کثیفشان نکن و من که اصلا گوش نمی کردم و کار خودم را می کردم...
هر بار که به ایران می روم فرصت نمی کنم به هیچ چیز برسم..آن شهر شلوغ طلسم شده، آن بل و شو، آن همه دود و کثافت به درون قلب و ریه می رود برمی گردد مجالی نمی دهد که سراغی از خود بگیریم، سراغی از آنچه جا گذاشتیم و بزرگ شدیم...مگر در غربت خواب کودکی ها را ببینیم که در بیداری چقدر هراس انگیز است به یاد بیاوریم دیگر آن قناتها خشک شده اند خانه چاله ها، قاش ها همه پر شده اند از تارهای عنکبوت و زندگی ای که مرد...مرد...
پی نوشت:
کندوله: سیلوهای کوچکی از سفال برای نگه داری گندم که در منطقه فراهان در استان مرکزی به آن کندوله می گویند.
خانه چاله: اتاقی زیر زمینی که بسیار خنک است در گذشته که یخچال نبوده برای نگه داری مواد فاسد شدنی در هر خانه می ساختند.
قاش: محل نگه داری دام
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۹ ، ۲۳:۱۵
بنفشه افتخاری

داستان کوتاه: گل

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

گل

حمید- چقدر حال می کنه گله رو بهش بدم. شاید ازم خوشش بیاد.

بهزاد- چی؟! با یه گل!

- تو که ندیدی... کلی واسه این گله بدبختی کشید. دیروز رفته بود بالای فنس که گله رو بچینه، دستشو دراز کرد اما نتونست. افتاد زمین. مانتوش گرفت به سیم خاردارا و پاره شد... همچین دور و برش رو نگاه می کرد. ترسیده بود که کسی ببینشه بهش بخنده.

- تو رو دید؟

- نه قایم شدم...اگه می دید اون وقت فکر می کرد وایستادم به افتادنش بخندم. دیگه ازم فرار می کرد.

- ایول... بلدی تور کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۸۸ ، ۱۱:۱۹
بنفشه افتخاری